۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

آرش کمانگیر

آرش کمانگير


اثر جاودانه :سياوش کسرايى
 
برف مى بارد
برف مى بارد به روى خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانى با صداى زنگ
بر نمى شد گر ز بام کلبه ها دودى
يا که سوسوى چراغى گر پيامى مان نمى آورد
رد پا ها گر نمى افتاد روى جاده  لغزان
ما چه مى کرديم در کولاک دل آشفته ی دمسرد ؟
آنک آنک کلبه اى روشن
روى تپه روبروى من
در گشودندم
مهربانى ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله ی آتش
قصه مى گويد براى بچه هاى خود عمو نوروز
گفته بودم زندگى زيباست
گفته و ناگفته اى بس نکته ها کاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاى گل
دشت هاى بى در و پيکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهى در بلور آب
بوى خاک عطر باران خورده در کهسار

خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
درغم انسان نشستن
پا به پاى شادمانى هاى مردم پاى کوبيدن
کار کردن کار کردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاى خشک و تشنه را ديدن
جرعه هايى از سبوى تازه آب پاک نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوى کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهى آواز خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن و رهانیدن
نيمروز خستگى را در پناه دره ماندن
گاه گاهى
زير سقف اين سفالين بامهاى مه گرفته
قصه هاى در هم غم را ز نم نم هاى باران ها شنيدن
بى تکان گهواره رنگين کمان را
در کنار بام ديدن
يا شب برفى
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاى دامنگير و گرم شعله بستن
آرى آرى زندگى زيباست
زندگى آتشگهى ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشى گناه ماست

پير مرد آرام و با لبخند
کنده اى در کوره افسرده جان افکند
چشم هايش در سياهى هاى کومه جست و جو مى کرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مى کرد
زندگى را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلى هستى تو اى انسان
جنگل اى روييده آزاده
بى دريغ افکنده روى کوهها دامان
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاى تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اى جنگل انسان
زندگانى شعله مى خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشنى افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگارى بود
روزگار تلخ و تارى بود
بخت ما چون روى بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلى خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاى پريشان داشت
زندگى سرد و سيه چون سنگ

روز بدنامى
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاى بندگى پيچان
عشق در بيمارى دلمردگى بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاى خاموشى
مى تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشى
ترس بود و بالهاى مرگ
کس نمى جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاى ملک
همچو سر حدات دامن گستر انديشه بى سامان
برجهاى شهر
همچو باروهاى دل ، بشکسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه کينه اى در بر نمى اندوخت
هيچ دل مهرى نمى ورزيد
هيچ کس دستى به سوى کس نمى آورد
هيچ کس در روى ديگر کس نمى خنديد
باغهاى آرزو بى برگ
آسمان اشک ها پر بار
گرمرو آزادگان دربند
روسپى نامردمان در کار

انجمن ها کرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيرى که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر انديشند
نازک انديشانشان بى شرم
که مباداشان دگر روزبهى در چشم
يافتند آخر فسونى را که مى جستند
چشم ها با وحشتى در چشمخانه هر طرف را جست و جو مى کرد
وين خبر را هر دهانى زير گوشى بازگو مى کرد
آخرين فرمان ، آخرين تحقير
مرز را پرواز تيرى مى دهد سامان
گر به نزديکى فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا... ؟ تا چند... ؟
آه کو بازوى پولادين و کو سر پنجه ايمان ؟
هر دهانى اين خبر را بازگو مى کرد
چشم ها بى گفت و گويى هر طرف را جست و جو مى کرد
پير مرد اندوهگين دستى به ديگر دست مى ساييد
از ميان دره هاى دور گرگى خسته مى ناليد
برف روى برف مى باريد
باد بالش را به پشت شيشه مى ماليد
صبح مى آمد پير مرد آرام کرد آغاز
پيش روى لشکر دشمن سپاه دوست
دشت نه، دريايى از سرباز

آسمان الماس اخترهاى خود را داده بود از دست
بى نفس مى شد سياهى دردهان صبح
باد پر مى ريخت روى دشت باز دامن البرز
لشکر ايرانيان در اضطرابى سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحرى بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردى چون صدف
از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهى مردى آزاده
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و کار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در ميان دست مى گيرم
و مى افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از کين پر از خون را
دل اين بى تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيکار
در اين کار
دل خلقى است در مشتم
اميد مردمى خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کماندارى کمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند کوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا تير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليکن چاره را امروز زور و پهلوانى نيست
رهايى با تن پولاد و نيروى جوانى نيست
در اين ميدان

بر اين پيکان هستى سوز سامان ساز
پرى از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوى آسمان بر کرد
به آهنگى دگر گفتار ديگر کرد
درود اى واپسين صبح، اى سحر بدرود
که با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند
که آرش جان خود در تير خواهد کرد
پس آنگه بى درنگى خواهدش افکند
زمين مى داند اين را آسمان ها نيز
که تن بى عيب و جان پاک است
نه نيرنگى به کار من نه افسونى
نه ترسى در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاى بى تاب مى زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابى سهمگين بر چهره مى آيد
به هر گام هراس افکن
مرا با ديده خونبار مى پايد
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مى گيرد
به راهم مى نشيند راه مى بندد
به رويم سرد مى خندد
به کوه و دره مى ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز ميگيرد

دلم از مرگ بيزار است
که مرگ اهرمن خو آدمى خوار است
ولى آندم که ز اندوهان روان زندگى تار است
ولى آندم که نيکى و بدى را گاه پيکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگى اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش مى داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهى مى گيردم ، گه پيش مى راند
پيش مى آيم
دل و جان را به زيور هاى انسانى مى آرايم
به نيرويى که دارد زندگى در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم کند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوى قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اى آفتاب، اى توشه ی اميد
برآ اى خوشه ی خورشيد
تو جوشان چشمه اى من تشنه اى بى تاب
برآ سر ريز کن تا جان شود سيراب
چو پا در کام مرگى تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمنى پرخاش جو دارم
به موج روشنايى شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اى زرينه گل من رنگ و بو خواهم
شما اى قله هاى سرکش خاموش

که پيشانى به تندرهاى سهم انگيز مى ساييد
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايى
که سيمين پايه هاى روز زرين را به روى شانه مى کوبيد
که ابر آتشين را در پناه خويش مى گيريد
غرور و سربلندى هم شما را باد
امديم را برافرازيد
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگانى که در کوه و کمر داريد
زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويى اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال کوه ها لغزيد کم کم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افکند آرش سوى شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين کنار در
مردها در راه
سرود بى کلامى با غمى جانکاه
ز چشمان برهمى شد با نسيم صبحدم همراه
کدامين نغمه مى ريزد
کدام آهنگ آيا مى تواند ساخت
طنين گام هاى استوارى را که سوى نيستى مردانه مى رفتند ؟
طنين گامهايى را که آگاهانه مى رفتند ؟
دشمنانش در سکوتى ريشخند آميز

راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پى او
پرده هاى اشک پى در پى فرود آمد
بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
کودکان با ديدگان خسته وپى جو
در شگفت از پهلوانى ها
شعله هاى کوره در پرواز
باد در غوغا
شامگاهان
راه جويانى که مى جستند آرش را به روى قله ها، پى گير
باز گرديدند
بى نشان از پيکر آرش
با کمان و ترکشى بى تير
آرى، آرى، جان خود در تير کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تيغه شمشير کرد آرش
تير آرش را سوارانى که مى راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزى از پى آن روز

نشسته بر تناور ساق گردويى فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب
درگريز بى شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاکشان سر زد
ماهتاب
بى نصيب از شبروى هايش همه خاموش
در دل هر کوى و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وين سراسر قله مغموم و خاموشى که مى بينيد
وندرون دره هاى برف آلودى که مى دانيد
رهگذرهايى که شب در راه مى مانند
نام آرش را پياپى در دل کهسار مى خوانند
و نياز خويش مى خواهند
با دهان سنگهاى کوه آرش مى دهد پاسخ
مى کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه
مى دهد اميد
مى نمايد راه
در برون کلبه مى بارد
برف مى بارد به روى خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظارى کاروانى با صداى زنگ
کودکان ديرى است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مى گذارم کنده اى هيزم در آتشدان
شعله بالا مى رود پر سوز

۶۷ نظر:

رضا رئیسی گفت...

سلام. بسیار زیبا و قشنگ سرشار از حس میهن پرستی .اما بقاعده هشتصد کیلومتر است ماشا الله تا نیمه بر خواندیم و تا لختی دگر بقیه بخوانیم

علیرضا گفت...

دورود بر بانو آریاناز

از حضور سبزتان سپاسگزارم

شما را با اجازتون با افتخار لنک نمودم

شما نیز در صورت تمایل میتوانید با نام "پایگاه اطلاع رسانی تاریخ و تمدن ایران" لینک را بر قرار نمائید.

راضیه گفت...

سلام خواهر
حال و احوالت چطوره؟
چه شعر قشنگی! رضا راست میگه خیلی طولانیه ولی فوق العادست
سبز باشی و برقرار

خاکستر گفت...

سلام دوست عزیز

يكي ديوانه اي آتش بر افروخت
آن هنگامه جان خويش را سوخت
همه خاكسترش را باد مي برد
وجودش را جهان از ياد مي برد
تو همچون آتشي اي عشق جانسوز
من آن ديوانه مرد آتش افروز
من آن ديوانه آتش پرستم
در اين آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
كه بوي عشق برخيزد ز جانم

ما سبز خواهیم ماند...
به امید ازادی سبز...

نوشین گفت...

چرا کوروش را ستایش میکنم؟:
بروزم

ستاره گفت...

سلام نازنین آسمانی

احسنت و درود بر این انتخاب زیبایت

زبان قاصر از این همه عشق به وطن

اسم برادر زاده ی عزیزم هم آرش است.

از فردا با حس دیگری او را صدا میزنم

سبزیم و بی شمار

عليرضا گفت...

دوست عزيز شما قبلا با افتخار لينک شده ايد. لينک ما فراموشتون نشه.(پايگاه اطلاع رساني تاريخ و تمدن ايران)

ساقی گفت...

درود
هرچند طولانی بود اما واقعا ارزش خوندن داشت.ممنونم گلم.

ansherly گفت...

واقعا زیبا بود


از اینکه اپیدی هم ممنون
(چشمک)

علیرضا گفت...

دورود بر بانو آریاناز

از لطف شما سپاسگزارم
باعث افتخار است که دوستانی چون شما دارم

بدرود

سیاوش گفت...

درود بر دخت پاک آریایی
جستار ثوق زیبایی بود با خواندن این جستار احساس غرور کردم
اما افسوس و که ما بزرگام خود را فراموش کرده ایم و از گزشته خود چیری نمیدانیم . به امید برافراشتن درافش کاویانی . از جضورپرمهرو آریی و گفتار نیکت بسیار سپاسگزارم
خردنگهدارت

سیاوش گفت...

ين خانه قشنگ است ولی خانة من نيست‎
‎‏اين خاک چه زيباست ولی خاک وطن نيست‎ ‎
‏آن کشور نو، آن وطـن دانش و صنعت‏‎
‎‏هرگز به دل انگيـزی ايران کهن نيست‎ ‎
‏در مشهد و يزد و قم و سمنان و لرستان‏‎
لطفی است که در کلگري و نيس و پکن نيست‎ ‎
‏در دامن بحر خزر و ساحل گيلان‎
‎‏موجی است که در ساحل درياي عدن نيست‎ ‎
‏در پيکر گلهاي دلاويز شميران‎
‎‏عطری است که در نافة آهوی ختن نيست‎ ‎
‏ آواره‌ام و خسته و سرگشته و حيران‎
‎‏هرجا که روم هيچ کجا خانة من نيست‎ ‎
‏آوارگی وخانه به دوشی چه بلايی است‎
‎‏دردی است که همتاش در اين دير کهن نيست‎ ‎
‏من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ‏‎
‎‏در شهر غريبی که در او فهم سخن نيست‎ ‎
‏هرکس که زند طعنه به ايراني و ايران‎
‎‏بی‌شبهه که مغزش به سر و روح به تن نيست‎ ‎
‏پاريس قشنگ است ولی نيست چو تهران‏‎
‎‏لندن به دلاويزی شيراز کهن نيست‎ ‎
‏هر چند که سرسبز بوَد دامنة آلپ‏‎
‎‏چون دامن البرز پر از چين وشکن نيست‎ ‎
‏اين کوه بلند است ولی نيست دماوند‏‎
اين رود چه زيباست ولی رود تجن نيست‎ ‎
‏اين شهرعظيم است ولی شهرغريب است‏‎
‎‏اين خانه قشنگ است ولی خانة من نيست

سیاوش گفت...

ه نام اهورامزدا ، خداوند جان وخرد
هومت ، هوخت ، هورشت ( اندیشه نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک ) ااِوو پن تاو ، یو اشه ( راه در جهان یکی است و آن راه راستی است )

نويد گفت...

سلام ارياناز جان

واقعا شعر زيبايي بود
ممنون كه ما رو فراموش نكردي

سبز باشي دوست عزيزم

ansherly گفت...

اینک زمین را می ستاییم؛
زمینی که ما را در بر گرفته است.
ای اََهورا مَزدا !
زنان را می ستاییم.
زنانی را که از آن ِتو به شمار آیند
و از بهترین اَشَه برخوردارند، می ستاییم.

اوستا - یسنا 38 - بند 1

این و برام معنی می کنی عزیزم؟؟
می خوام تو وبلاگم بزارم
اشه یعنی چی؟

مجید گفت...

سل ااااااااا م
رضا راست میگه هشتصد کیلومتر ولی من واقعا این شعر ها رو دوست دارم مخصوصا اونجا که:

راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پى او
پرده هاى اشک پى در پى فرود آمد
بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
کودکان با ديدگان خسته وپى جو
در شگفت از پهلوانى ها
شعله هاى کوره در پرواز
باد در غوغا
شامگاهان
راه جويانى که مى جستند آرش را به روى قله ها، پى گير
باز گرديدند
بى نشان از پيکر آرش
با کمان و ترکشى بى تير

واقعا حسی فوق العاده به آدمی دست میده.
زیبا بود

مجید گفت...

آرش کمانگیر امروز ما هم..... باید به انتظار نشست تا ببینیم عمو نوروزها در آینده از آرش های امروز چه میگویند.

مجید گفت...

زندگى را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده

ansherly گفت...

سلام عزیز
آره اومد
مرسی
قربونت

میهن پرستان گفت...

با درود
نوشتار پر باری بود.
میهن پرستان با جستارهایی از تاریخ ایران به روز است و پذیرای دیدگاه های شما.
پیروز باشید.
پاینده ایران

آريا گفت...

درود و سپاس از اين كار بسيار زيبايتان
يادي از ساوش كسرايي...
برای شناخت سیاوش هیچ منبعی بهتر از شعرهایش نیست.شعري هم من در تارنگارم از سياوش كسرايي آوده بودم:
.
.
.
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم.
با محتسب شهر بگویید که هشدار!
هشدار که من مست می هر شبه هستم.
بدرود
تا ديداري ديگر
آريا

Unknown گفت...

سلام
بازم فیلتر...

به امید آزادی سبز...

غزال گفت...

سلام آرياناز عزيزم
ممنون از رد پايي كه به يادگار گذاشتي. سبز باشي و مستدام

نوشین گفت...

نخست دهم اردیبهشت روز شاخ آب (خلیج) فارس بر تمامی ایرانیان خجسته و همایون باد
به نام نامی شاخ آب (خلیج) همیشگی فارس

لطفا تا دیر نشده اطلاع دهید
کشف مومیائی حسن آباد سنندج بروزم

Unknown گفت...

سلام آرياناز جان

مرسي كه به ياد مايي و ما رو فراموش نكردي
شعرتم قشنگ قرارمون شنبه ساعت 4 بعد از ظهر خيلبون انقلاب
سبز باشي

آذرباد گفت...

درود
شاد و پیروز باشی

شاد زیوید

راضیه گفت...

سلام
میس ایندیپندنت و ترانه ای دیگر

نوشین گفت...

دوست گرامی وبلاگ من فیلتر شده لطفا" آنرا ویرایش کنید

saghi گفت...

من برای آخرین بار اسباب کشی کردم.به وبلاگ قبلی من بیا و از اونجا به وب جدیدم با یک آپ تازه!

ستاره گفت...

سلام یار آسمانی من

بلاخره با کمک گرفتن از انرژی های کیهانی وبلاگ شماره 10 ساخته شد.
با سخنانی از میر عزیزمان به روزم
منتظر حضور سبزتان
در پناه حق

Unknown گفت...

درود بر شما
دوست گرامی و ارجمندم، نشانی پیشین وبلاگم فیلتر شده است. اگر امکان دارد لطف فرموده تصحیح بفرمایید. با سپاس
پاینده ایران

ansherly گفت...

سلام عزیزم
آپم

خوبی تو؟
تا من نگم آپ نمی کنی؟؟
ای بابا

ستاره گفت...

سلام رفیق کهکشانی من

با افتخار به دوستان زمینی لینک شدید

سبزیم و .... بی شمار

پروانه عزیزی فرد گفت...

درود،

مجموعه دوبیتی های "بی تو باران" منتشر شد..

مجید گفت...

سلام
مرسی تو همیشه لطف داری.

نوشین گفت...

معروف‌ترین بافت تاریخی ایران (در اصفهان) در شُرُفِ نابودی
/ ای تف به این دولت نامرد از همه کثافت ها کثافتتر
بروزم

مجید گفت...

پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود

دانه دانه
پرهایش را چید
تا بر این بالِش
خواب دیگری ببیند

آریاناز عزیز
نظرت باعث شد بنویسم و نوشتن باعث دلنوشته ای متفاوت که هفته ها میخواستم ولی ازش فرار میکردم.
مرسی

خاکستر گفت...

سلام دوست عزیز

شرمتان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید...
بس کنید از این همه ظلم و قساوت
بس کنید...
ای نگهبانان آزادی...نگهداران صلح...ای جهان را
لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم...سرب داغ
موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی...موج خون
گر نه کورید نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید...
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده هاست
کز ستم شما هر گوشه ای زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری می کنند
دست ها از دستتان ای سنگ چشمان بر خداست
گرچه میدانم آنچه بیداری ندارد
خواب مرگ بیگناهان است و وجدان شما
با تمام اشکهایم باز نومیدانه خواهش میکنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید

به امید آزادی سبز...

ansherly گفت...

اگر دلت برای کهریزک تنگ شده بگرد

ansherly گفت...

ای بابا

خب...

سلام برسون

حال کن...(چشمک)

مجید گفت...

عشق را چگونه می شود نوشت!!!
در گذر این لحظات پُر شتابِ شبانه
که به غفلت آن سوالِ بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم نمانده است.
وگرنه چشمانم را میبستم
و به آوازی گوش میدادم
که در آن دلی می خواند:
من تو را
او را
کسی را دوست میدارم.

آریا گفت...

درود
با نوشته زیر بروزم:

من "آریایی ام"
اصالتم "ایران"
خدای من "اهورامزدا"
پیامبر من "کورش بزرگ".....

منتظر نظرات گرانبهای شما هستم
با سپاس فراوان
آریا

Unknown گفت...

سلام آريا ناز جان
خسته نباشي همرزم سبزم

مثل اينكه مارو فراموش نكردي

سبز باشي بازم به ما سر بزن

آرش گفت...

زنده ایم!.... هم چنان نفس می کشیم و به آینده فکر می کنیم....
فیل*تر* شدیم تا قدرتمندتر به راهمان ادامه دهیم...
آدرس را اصلاح کنید :http://metal4evermore2.blogspot.com
منتظر حضورتان هستم....... بدرود

مهسا (خیال سبز ماه) گفت...

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش خواب می بیند
پرنده در قفس خویش به رنگ روغن تصویر
باغ مینگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

مهسا (خیال سبز ماه) گفت...

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش خواب می بیند
پرنده در قفس خویش به رنگ روغن تصویر
باغ مینگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

مهسا (خیال سبز ماه) گفت...

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش خواب می بیند
پرنده در قفس خویش به رنگ روغن تصویر
باغ مینگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

ساقی گفت...

کجایی آریاناز جون؟
خوبی گلم؟

ansherly گفت...

سلام عزیزم
آپم

خاکستر گفت...

سلام

یاور از ره رسیدن با من از ایران بگو
از فلات غوطه در خون بسیاران بگو
باد شبگرد سخن چین پشت گوش پرده هاست
تا جهان آگه شود بی پرده از یاران بگو
شب سیاهی می زنند بر خانه های سوگوار
از چراغ روشن اشک سیه پوشان بگو
پرسه یاس است در آواز این پیتارگان
از زمین...از زندگی...از عشق...از ایمان بگو
سوختم اتش گرفتم از رفیق نا رفیق
از غریبه...آشنا...یاران هم پیمان بگو
ضجه نام آوران زخمی به خاموشی نزد
از خروش نعره ی انبوه گمنامان بگو
قصه قهرمانان قهر ویرانگر نداشت
از غم وخشم جهان ساز تهی دستان بگو
با زمستانی که می تازد به قتل عام باغ
از گل خشمی که می روید در این گلدان بگو

به امید آزادی سبز...

ansherly گفت...

بازم منتظری من بهت بگم
آپ کن دیگه



قشنگ گفتی شکار شیر....

نوشین گفت...

اینجا افریقا نیست اینجا قلب ایران ( خوزستان ) است (تصویری) بروزم

ساقی گفت...

به روزم آریاناز جون ...

عليرضا گفت...

دورود بر دوست گرامي


کوروش بزرگ در زمان خودش به تمام دينها و اعتقادات احترام ميگذارد و کاري مينمايد که حتي بدون جنگ و خونريزي بر مردم امپراتوري بزرگ ايران حکومت نمايد و اما امروز چه بر سر ما آمده است؟ چه اتفاقي افتاده که به راحتي به اديان ديگر توهين مينماييم و آنرا تاريخ مصرف گذشته ميدانيم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتي حضرت محمد(ص)که دورود يزدان پاک بر او باد در زمان خودشان ساير دينها را اينگونه تاريخ مصرف گذشته ندانستند و فقط در راستاي تکميل رسالتشان همه را به دين اسلام دعوت نمودند. آيا برادران مسلمان ما رسالتي بالاتر از پيامبران دارند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با ادامه موضوع بالا که نقدي بر نظر يکي از دوستان که خود را مسلمان معرفي نموده است , بروزم

منتظر حضور سبز شما نيک انديش گرامي و نظر شما در این رابطه هستم

پاينده باد ايران و ايراني

بدرود

مجید گفت...

سلااااااااااااااااام آریاناز عزیز

حالا من یه چیزی!!!! تو چرا آپ نمیکنی؟؟؟؟!! کجایییییییییییییییییی؟

هم وطن گفت...

درود

یه سوال از ایرانی های گوگولی نشین

چشم در راه هم...[بوسه]

ansherly گفت...

کم پیدایی؟

یه بار بزار من نگم خودت آپ کنی...
اینجا سوت و کور شده

Unknown گفت...

سلام دوست عزیز
موج فیلترینگ دوباره شروع شد و ما هم مثل همیشه فیلتر شدیم...
اگه مایلی لینکم رو اصلاح کن...

به امید آزادی سبز...

هم وطن گفت...

درود
با پستی درباره هویت ملی در غوغای جهانی شدن
چشم در راه هم...[قلب]

ساقی گفت...

به روزم آریاناز جان ...

مژده گفت...

varne khamosh ast o khamoshi gonahe mast

علیرضا گفت...

دورود بر بانو آریاناز

از لطف و مهربانی شما سپاسگزارم

منتظر نظرات گرانبهای بعدی شما هستم

پاینده و پیروز باشید


بدرود

علیرضا گفت...

دورود بر بانو آریاناز

از لطف و مهربانی شما سپاسگزارم

منتظر نظرات گرانبهای بعدی شما هستم

پاینده و پیروز باشید


بدرود

مجید گفت...

سلام نوکرتم!!! دل من بسی تنگ بود برای شما& ایشالله در پناه حق باشی.

مبارکه؟؟؟؟

غزال گفت...

سلام عزيزم
ممنون از اينكه سر زدي
در پاسخ به سئوالت بايد بگم روزي كه فيلتر شدم من و خاكستر با هم داشتيم شماره هاي بعدي را امتحان مي كرديم واقعا برام باور كردني و غير قابل تحمل بود كاري كه كردند با شماره هاي بعدي آدرس لينكم. اما خاكستر آرومم كرد. اما نمي دونم اين كارشون يعني چي؟ فيلتر مي كنيد ديگه اين كارها چه معنيي داره؟

ansherly گفت...

دیگه اومدم تهدیدت کنم آپ کنی

حسین میدری گفت...

درود،

"یک ساحل پُر از شعر" با شش دوبیتی،

آمدن مهربانانه ی شما را چشم براه مانده است..[گل]